سیار 4

عروسک ها ...

امشب هم آرام آرام به سپیده صب متصل می شود و انگار برای شبهای متصل به سپیده صبح خط پایانی را معنا نکرده اند...

دوباره فکر های بی رحمانه به سمتم هجوم آورده اند همه چیز با یک تلنگر شروع شد با یک جرقه ، با یک گفتگو رقم خورد ( گفتگو همان روی یک سکه است که بشر را به چنین جایگاهی کشانده جایگاهی که اگر نطق نبود بارها و بارها آرامشش بیشتر بود، نطق همان پدیده ای می باشد که بشر با اختراعش روز به روز گام به سمت دنیای بی رحم گذاشت فقط برای دقایقی اندک به تمام رنج هایی که کشیده ای فک کن خواهی دید که تمامش از این "نطق" منشاء می گیرداگر نبود چقدر آرامش بود اما امااما ...

خیر، جایی را اشتباه می کنم اگر نطق نبود دوست داشتن را چگونه مجال خود نمایی بود کجا محبت را می شد بدون نطق جلوه گر نمود ن، شاید هم ... 

هرچه هست رخ داده پس نباید فکر گذشته را کرد باید به آنچه در پیش روی بشریت هست اندیشید...)

عروسک همان موجودی عجیبی یست که از ذهن ما انسانها  فراموش شده  ... خوب فکر می کنم در این عرسکها قابلیت های شگرفی را می بینم این موجودات به راحتی قادرند به بیرون کشیدن غم و دردی که زیر خروارها زمان مدفون شده اند .

بغل کردن ها ، بوسیدن ها، نمایش ها ، خاله بازی ها ، جنگ و سناریوها... ، اینها و خیلی چیز های دیگر را در خود بلعیده اند دراین جانواران بی جان و خون سرد و خاطره ساز های بی خاطره ،دنیایی عجیب وجود دارد.

اصلا هر انسانی باید عروسک های متفاوتی را برای خود داشته باشد مثلا عروسکی که می خندد عروسکی که عبوس است عروسکی که خواب است و عروسکی که شبیه او باشد...

حتی صادق هدایت هم از این عروسک ها داشت او که داستان " عروسک پشت پرده" را می نوشت اگر برای شخصیت داستانش عروسک های مختلفی می ساخت هرگز سرنوشت دراماتیک انتهای داستان رقم نمی خورد...

کمی صبر پیشه کن و چشمانت را برای لحظاتی با خیال آسوده ببند اتاقت را در ذهنت بساز که عروسکی لبخند زنان در کنار شادیت قرار دارد، عروسکی عبوس برای اخم کردن به کارهای نادرستت، عروسکی با چشمانی بسته برای آنچه که با تنهاییت روا می داری، عروسکی با چشمان باز و گوش هایی بزرگ برای شنیدن درد هایت...

اما انگار چیزی دراین اتاق ذهنی تو، جا افتاده است. اما امان  از لحظه ای که حالت پریشان باشد حرفهایت بغض شده باشد و بخواهی همه چیزت را فریاد کنی و ناگاهان عروسک خندان در مقابلت قرار میگیرد، انگار بی شرمانه تو را به باد سخره گرفته و بی حیا شده و جای همدردی، زخمت را نمک می پاشد. پشیمان می شوی از این موجود بی جانی که انتخاب کرده ای باید شانست خیلی بلند باشد تا عروسکی که می بینی همان باشد که با حالت کنار  آید... 

کاش عروسک ها هم می توانستند حس داشته باشند چه زیبا میشد ، اما اگر حس داشتند باز هم، همان می شد که انسانها با هم رفتار می کنند. نه، باید عروسکها بی جان باشند...

عروسکها فراموش می شوند عروسکها گم می شوند عروسکها خراب می شوند عروسک ها پاره می شوند عروسک ها شکسته می شوند عروسک ها سالها و سالها، مثل یک جسد ، مثل یک جسد مسخره ، با حالت و ژست و فیگور مسخره می افتند توی یک جعبه، گوشه یک انباری یا زیر زمین و با چشمهای تهی خیره می شوند به یک نقطه ، به یک امتداد تاریک، عروسکها وقتی دوباره پیدا می شوند که دیگر لطف نیستند زیبا نیستند سالم نیستند تمیز نیستند و مرده اند مرده 

اما باز هم عروسک هستند و من دوستشان دارم با تمام خوبی و بدی هایشان...

نظرات 1 + ارسال نظر
جلال سه‌شنبه 25 خرداد 1395 ساعت 12:29

ااا سام آقای خضری...شما بندرین؟
بچه ها خیلی سراغتونو میگیرن.این ترم همه میفتیم.

سلام. بله. ای بابا درس بخونید بچه ها

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.