سیار 5

سیار 5

   


 

امشب دقیقا نمی دونم در چه تاریخی از زمان قرار دارم، مثل مست ها گوشیم رو بر می دارم، تقویمش رو باز می کنم . وای خدای من ، امروز چهارشنبه 26 خرداد 1395 است و از همه بدتر، قرار است دوباره شب به سپیده صب وصل بشه. خنده ام گرفت لبخندی سرد بر روی لب هام نقش گرفت، به تقویم خنده ام گرفته بود، انگار اون مست شده و زمان را حدود هشت سالی جلوتر  نشون می داد از دید من هر چقدر هم این تقویم جلو بره باز هم زمان برای من همان سال و همان روز و همان غروب و همان بالای هزارپله و همان خیره شدن و اشاره به سیاره مشتری باقی می ماند ... یعنی من اونجا زندگیم را متوقف کرده بودم...

همه چی از ظهر آب خورد و حالا به اوج خود رسید، هوای دیدن ریل ها به سرم زده بود و برای لحظاتی زندگی را کنار گذاشتم و به دنبال جواب سوالم بی مهبا رفتم به بیرون.

 گرمای عجیبی بود به خطوط ریلی نگاه می کردم، ابتذال ها ، ذهنم را به فکر فرو برده بودند ، چه زیبا بود!!! خودم را یک سمت و تو را سمت دیگر قرار داده بودم. ابتدای خط، فاصله زیاد بود و با جلو رفتن نگاه، این دو خط که نماد ما بودند لحظه به لحظه به یکدیگر نزدیک می شدند، ای خطوط موازی در نگاه من ، چه سرنوشت زیبایی داشتند، "به هم رسیدن ". رسیدن این خطوط ، چنان مستی در من ایجاد کرد که وصف ناپذیر بود اما...

اما انگار قضیه ای مثل یک پارچ آب یخ، بر سرم فرو ریخت و حال مستیم را به هم زد، همیشه عقل حال خوبم را خراب می کند . عقل با کنایه ای فریاد می زد: "مگر نمی دانی دو خط موازی به هم نمی رسند، واااااای مگر نمی دانی آنچه تو از رسیدن این خطوط می بینی خطای چشمان یا بهتر بگویم خطای انسانی توست". مبهوت این سخن مانده بودم. حق با او بود دو خط موازی به هم نمی رسند . دلم تماما ریخت.

 حال جواب سوالم را یافته بودم ، فهمیده بودم چرا نمی توان با واقعیت ها کنار آمد و همیشه دوست داریم آنچه را که می بینیم بپذیریم. آری، "واقعیت"، همان رنج بزرگ این شب من شد. واقعیت، نرسیدن بود اما من به اشتباه رسیدن را می دیدم...

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.